جدول جو
جدول جو

معنی فک پوست - جستجوی لغت در جدول جو

فک پوست
پوست بید
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(یَ / یِ)
یک لاقبا. (یادداشت مؤلف) :
کسوه بر کسوه شود همچو پیاز
پیش تو مادح یک پوست چو سیر.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(خُ)
آن کس که پوستی خشک دارد. (یادداشت مؤلف) ، لاغر. نحیف. آنکه سخت لاغر است، هر میوه ای که پوستش خشک گردیده و از تازگی افتاده
لغت نامه دهخدا
(تَ نُ / تُ نُ)
پوست نازک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). دارای پوست لطیف و نازک. آنکه پوست نازک و لطیف دارد: دعبب، جوان نازک بدن تنک پوست. عبهره، زن تنک پوست آکنده گوشت. (منتهی الارب) : و از آن دو نوع است... یکی پرنیان، دوم کلنجری، تنک پوست خردتکس، بسیارآب. (چهارمقالۀ نظامی عروضی).
نوک تیر مژه از جوشن جان میگذرانی
من تنک پوست نگفتم تو چنین سخت کمانی.
سعدی.
رجوع به تنک و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
هفت بنیان است که کنایه از هفت آسمان باشد. (برهان) :
همه آفریده ست در هفت پوست
بدو آفرین، کآفریننده اوست.
نظامی
لغت نامه دهخدا
پوست کلفت، جان سخت، سرسخت
فرهنگ گویش مازندرانی